امروز ده دقیقه به هشت بیدار شدم،دیگه خوابم نبرد.بلند شدم و یه راست رفتم سر ظرفشویی،کوه ظرفایی که توی سینک بود رو شستم و ظرفای شسته شده قبلی رو تو کابینت گذاشتم،یکم جمع و جور کردم،لباس پوشیدم و رفتم خونه مامانم.زنگ که زدم مامان از پشت ایفون گفت میتونی نون بخری؟گفتم اره و رفتم سر خیابون دو تا بربری پر کنجد خریدم و برگشتم.نون تازه و پنیر و گردو و کره و عسل و چای تازه دم رو کنار مامان و بابا و شیدا خوردیم،بابا رفت سرکار و من و مامان رفتیم خرید.حامد پول ریخت به کارتم تا برای عروس داییم و دختر کوچولوش که تازه از امریکا اومدن کادو بخرم.

با مامان کلی اینور و اونور رفتیم تا بالاخره یکی یه دست لباس برای بچه خریدیم چقدرم که گرونه لباس بچه!!!

یه شال هم برای شیدا گرفتیم و از اونجا رفتیم خونه خاله کوچیکه .برای اونم یه پیراهن خریدیم چون گفت مریضه و نمیتونه بره خرید از ما خواست یه کادو هم برای اون بخریم،نیم ساعتی پیشش نشستیم از اونجا رفتیم دنبال باقی خریدامون.من یه کرم اکتی پور خریدم مامانم رنگ مو و عطر برای شیدا گرفت و برگشتیم خونه.من موهای مامانو رنگ گذاشتم و اومدم خونه خودم.

دو تا لقمه از ساندویچی که دیشب حامد برام گرفته بود خوردم و یکم تو نت سرچ کردم و بعدم رفتم حمام.

از حمام که اومدم به مامان زنگ زدم اومد پیشم،موهاشو سشوار کردم و ابروهاشو برداشتم،بعدم موهای خودمو درست کردم و یکم به خودم رسیدم و در همین حین حامد هم رسید و وسایلش رو برداشت و رفت کلاس.

بعد دختر خاله و پسرش اومدن یکم نشستن من اماده شدم و همگی رفتیم خونه مامانم،که اونم حاضر شد و راه افتادیم سمت خونه دایی برای دیدن عروس و نوه تازه از راه رسیده!

من حدود دو سال بود که اصلا نمیتونستم چشمام رو ارایش کنم هر مداد و ریملی که میزنم چشمام حساسیت میده.شمال که بودیم دختر خاله ام یه مداد داشت که راحت تو چشمش میکشید ازش پرسیدم تو چشمات مداد میکشی اذیت نمیشی؟ گفت هر چی میکشم چشام داغون میشه ولی این مدل مداد رو از مکه خریدم و فقط اینه که اذیتم نمیکنه،بهم گفت چندتا خریدم و یکیش رو میارم برای تو،امروز برام اوردش و من با ترس و لرز کشیدم و اصلاااااا اذیتم نکرد.عاشقتم پریا جان دلم لک زده بود واسه مداد توی چشم:))))

سر راه زنداییم هم سوار کردیم و بالاخره رسیدیم مهمونی.خاله ها و عروساش و شیدا زودتر از ما رسیده بودن،نی نی پسر داییم جیییگری بود در نوع خودش بینظیر.خیلی عششششقه

یکساعتی نشستیم و کادوهارو دادیم و حال و احوالی کردیم و دیگه بچه داشت گریه میکرد خسته بود و به شلوغی عادت نداشت،خداحافظی کردیم و مامان عروس دایی رو برای فردا شب شام دعوت کرد.

دیشب داییم دستش رو توی کارگاهش بدجور بریده بود و رفته بود بیمارستان،مامان گفت بریم دیدنش؟گفتم کا که داریم میریم زندایی رو بذاریم خونه اشون میریم یه سرهم به دایی میزنیم.

خداروشکر حال دایی بهتر بود و دستش هم بسته بودند.حامد زنگ زد و گفت از کلاس برگشته،بهش گفتم من خونه داییم هستم و اینجوری شده میای اینجا؟گفت اره.

یک ربع بعد اومد و دوتا ابمیوه هم برای دایی خریده بود،نیم ساعتی هم با حامد نشستیم و بعد مامان و شیدا رفتن خونه اشون و من و حامد هم شیرینی خریدیم و رفتیم عیادت شوهر خاله بزرگه که شنبه رگ قلبش رو سوزونده  بود.نیم ساعت هم اونجا موندیم و ساعت نه بود که اومدیم خونه.بقیه ساندویچ رو خوردیم بفرمایید شام دیدیم یکم گپ زدیم،الان هم حامد داره چرت میزنه و من اومدم تا تنبل نشدم امروز رو ثبت کنم

فردا هفت صبح کلاس دارم و کم کم برم مسواک و لالا

یک روز دیگه هم گذشت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش تحلیل تکنیکال آموزش متلب پیچکی مرموز سایت فایل لایت عایق پلاستیکی پنجره آسان مش وبلاگ بلیط چارتر ارزان تیک بان معرفی صنایع دستی ایران و کشورها به منظور آشنایی و خرید و فروش ا لیس الصبح بقریب؟ Leftroom