من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...



از اسفند ۹۶.

۱۹ اسفند اثاث کشی مامان اینا و نقل مکان به خونه روبرویی خونه ما و فرداش یعنی ۲۰ اسفند تولد سوپرایزی که شیدا برام ترتیب داده بود،جالب اینکه خانواده گلم تمام تلاششون رو کردن که یکروزه خوه رو کامل بچینن حتی پرده ها رو نصب کردن که برام تولد بگیرن،دو تا خاله ها با شوهرو بچه هاشون به اضافه خانواده حامد و نهال هم دعوت کرده بودند.کیک تولد رو شیدا و نهال با هم رفته بودن گرفته بودن.برادر شوهرم سرباز بود و نمیتونست برای کیک بمونه حامد برد گذاشتش پادگان و این شروع دلخوری های من از حامد بود.نمیدونم توقع من بیجا بود یا اینکه هرزنی جای من دلش میخواست برای تولدش همسرش پیشش باشه و حالا یه شب برادرش رو با اسنپ بفرسته پادگان.

گذشت و عید ۹۷ همگی شمال بودیم.حامد چهارم عید برگشتن تهران که بره سرکار،شوهر نهال هم کلا نیومده بود شمال چون قبل عید سر یک جریانی با نهال دعواشون شده بود و کل عید قهر بودن .حامد شبایی که تهران بود میرفت خونه نهال پیش امیر.شب هفتم عید بود که من یه خواب خیلی بدی دیدم و با حال سگی از خواب بیدار شدم و پاچه همه رو هم میگرفتم.از هشتم برامون مهمون اومد و شلوغ پلوغ شد.نهم حامد برگشت.دهم یا یازدهم بود که رفتیم چمستان ویلای عمه حامد مثلا عید دیدنی.تو راه برگشت کلی بهمون خوش گذشت و رفتیم اب انار خوردیم و برگشتیم خونه مادرشوهرم که یکم استراحت کنیم،حامد خواب بود و من رفتم سر گوشیش.توی چتاش با شوهر نهال چیزی پیدا کردم که دنیا رو سرم خراب شد.کاری که با هم در موردش حرف زده بودن و.بیدارش کردم،جیغ و فریاد،گریه میکردم و تمام تنم میلرزید،اونم اول دور برداشت که چرا رفتی سر گوشیم؟ بعد که دید نه قضیه جدیه شروع کرد به توجیح کردن و التماس.میگفت همش شوخی لفظی بوده و واقعیت نداره.خلاصه اروم شدم و باور کردم.فرداش رفته بود حمام،رفتم سر کیفش  گشتم و چیزی رو پیدا کردم که ثابت میکرد قضیه شوخی نبوده !بازهم جنجال .این بار هم قسم و ایه و دروغ پشت دروغ.همه اینها در حالی بود که نگذاشتم هیچکدوم از کسایی که اونجا بودن بویی ببرن و این  که همه چیز و تو خودم میریختم داغون ترم میکرد.

هر جور با خودم حساب کردم دیدم ادم طلاق نیستم .سکوت کردم و با اینکه بهش گفتم که اراجیفش رو باور نمیکنم اما ازش گذشتم.برگشتیم تهران و دعوای نهال و امیر هم بالا گرفته بود.سر اخر نهال با گرفتن حق طلاق محضری راضی به برگشت شد.

اردیبهشت و خرداد و تیر همزمان هم سر کار میرفتم هم دانشگاه.خدا رو شکر سرم گرم بود و اون اتفاق عید کمتر اذیتم میکرد.

از پنجم مرداد دیگه سر کار نرفتم.هرروز خونه مامانم بودم و غروب میومدم خونه.روابطم با حامد مثلا عادی شد و هنوزم هست اما یه چیزی ته دلم مرد.از اون روز به بعد عشقی که بهش داشتم هرگز مثل سابق نشد.اون اشتیاقی که همیشه در درونم بود انگار از بین رفت.

خلاصه شهریور و مهر و ابان دو سه تا مسافرت رفتم که همشون با خانواده ام بود و حامد حضور نداشت.

اها راستی شهریور یه پانکچر هم داشتم که پنج تا جنین تشکیل شد که هنوز هم فریزه.

کماکان دانشگاه میرفتم و کلینیک هم که گفته بودن کیست و فیبروم و پولیپ دارم که باید حتما عمل میشدم.با هزار ضرب و زور و ده بار کنسل کردن بالاخره سوم دی اونم انجام شد و یه بار گنده از دوشم برداشته شد.من فوبیای بیمارستان و بستری دارم!

بهمن رو یادم نیست اما اسفند هم به دانشگاه و بدو بدوهای قبل عید گذشتبرای تولدم حامد کیک گرفته بود و اومد خونه،منم زنگ زدم مامانم اینا هم بیان ،مادرشوهرمم زنگ زد تبریک بگه به اونا هم گفتم بیان پایین،پسر عموم و خانومش و پسرش هم ساعت ده اومدن و دور هم بودیم.

بیست و هشتم اسفند با نهال اینا عازم شمال شدیم.مامان اینا زودتر از ما رفته بودن.سه صبح حامد از اداره اومد و همون موقع حرکت کردیم.پنج رسیدیم رودهن و کله پاچه خوردیم.ساعت ده هم دو جعبه شیرینی گرفتیم و به مناسبت روز پدر تقدیم پدرها مون کردیم.

امسال میخواستم چهارم که حامد برمیگرده تهران باهاش برگردم،اما دوباره با خودم فکر کردم اون میخواد بره ته چاه خوب بذار بره،من چرا باید خودم‌و به اب و اتیش بزنم ؟بچه که نیست!خودش میدونه .

من موندم و دوباره از هفتم عید خاله ها اومدن پیشمون.

حامدم نهم یا دهم برگشت.دهم که تولد نهال هست کیک گرفتن گذاشتن خونه مامانم اینا که شب بیان و تو حیاط ما برا نهال تولد بگیریم.سر شام بودیم که زنگ زدن و گفتن شوهر نهال کارت داره میگه همین الان بیا پایین،گفتم سر شامم.گفتن میگه بیاااا.

فکر کردم سر قضیه تولد کار داره.رفتم پایین و دیدم هوار و داد و بیداد و دعواشون شده اساسی!

خلاصه یکساعتی درگیر بودیم من گفتم پس کیک رو بیارید این طرف بگید خاله نهال اینجا بوده همینجا تولد گرفتیم که خانواده منو خاله هام متوجه نشن!من کلا دوست ندارم اطرافیان زیاد چیزی از قضایای زندگی خودم و همسرم و خانواده اش بفهمن همونطور که دوست ندارم خانواده همسرم سر از زندگی مامانم اینا در بیارن.

اخرش بعد کلی بگیر و ببند حامد قبول نکرد و قرار شد برنامه تولد همونجا تو حیاط ما برگزار شه.

پدرشوهرم اول نمیخواست بیاد بخاطر امیر!منم هرچی اصرارش کردم گفت نمیام که خیلی هم به من برخورد!

ولی اومد که البته نه به خاطرمن  و برامم مهم نیست بخاطر کی یا چی.

تولد برگزار شد و زود هم تمومش کردیم .

سه چهار روز بعدش هم موندیم و چهاردهم صبح حامد با خانواده اش برگشت تهران و ما هم با خاله هام شب ساعت یک راه افتادیم و پنج صبح رسیدیم از ترس اینکه به ترافیک نخوریم!

از شنبه اش هم دوباره شروع دانشگاه و کلاسام که اینم خودش ماجرایی داره که تو پست بعدی تعریف میکنم.

دوست داشتم اینا ثبت بشه برای خودم و برای اینکه یادم بمونه که هیچ وقت هیچ وقت شمیم خوش خیال ساده لوح نباشم!



از خستگی به حالت غش افتادم رو تخت،نیم ساعته مهمونامون رفتن و منم برگشتم خونه.

صبح ساعت هفت بیدار شدم و رفتم دانشگاه.کلاس طراحی صحنه داشتم،چهار نفر بیشتر سر کلاس نبودیم،استاد راجع به سبکهای هنری صحبن کرد،فوتوریسم و کنستروکتیویسم،تاتلین و یادمان انترناسیونال سوم.

تا ده سر کلاس بودیم.کلاس دوم بازیگری داشتیم که نرفتیم.نهال رفت خونه و منم رفتم جمهوری کلستومی های بابا رو تعویض کردم،دور کلستومیش زخم شده و حساسیت داده،رفتم یه مدل دیگه براش گرفتم با چسب ضد حساسیت دارویی.

کارم که تموم شد برگشتم خونه مامانم .سر راه سبزی خوردن برای مامان خریدم.ساعت دوازده رسیدم و یکم کمک مامانم کردم براش دسر درست کردم با ژله و بیسکوییت و پودینگ.بابا ساعت دو اومد ناهار خوردیم ظرفها رو شستم و با مامان رفتیم خرید میوه و دوغ و نوشابه.مامان اومد یه سری وسیله از خونه ما برد و رفت.منم یکساعتی خوابیدم و ساعت پنج و نیم بیدار شدم لباسامو برداشتم دوباره رفتم اونجا.

باز یکسری کمک کردم و اماده شدیم ساعت هفت و نیم خاله بزرگه و شوهرش،پریا و شوهرش و پسرش و زندایی و رویا رسیدن.

نشستیم به صحبت کردن،حامد ساعت هشت و نیم اومد.

عروس دایی رفته بود دندانپزشکی و کارش طول کشیده بود.ساعت یکربع به ده اومدن.زندایی و عروسش و نوه اش و خواهر عروسش.شام قرمه سبزی و مرغ داشتیم که عالی شده بود،دسر منم خیلی خیلی خوشمزه شده بود همه رو تا ته خوردن:)))))

شب خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت .بعد از شام هم یکی دو ساعتی نشستن و ساعت یک رفتن.

من و شیدا هم تند تند میوه شیرینی ها رو جمع کردیم و به مامان گفتم دست به هیچی نزن بخواب،صبح میام با هم کارا رو میکنیم.

الان هم من رو تخت ولو شدم و حامد داره نی میزنه!!!!

خیلی خوشبختید که همسایه ما نیستید وگرنه شب و نصفه شب از صدای نی زدن حامد دیوونه میشدید;)))))))


امروز ده دقیقه به هشت بیدار شدم،دیگه خوابم نبرد.بلند شدم و یه راست رفتم سر ظرفشویی،کوه ظرفایی که توی سینک بود رو شستم و ظرفای شسته شده قبلی رو تو کابینت گذاشتم،یکم جمع و جور کردم،لباس پوشیدم و رفتم خونه مامانم.زنگ که زدم مامان از پشت ایفون گفت میتونی نون بخری؟گفتم اره و رفتم سر خیابون دو تا بربری پر کنجد خریدم و برگشتم.نون تازه و پنیر و گردو و کره و عسل و چای تازه دم رو کنار مامان و بابا و شیدا خوردیم،بابا رفت سرکار و من و مامان رفتیم خرید.حامد پول ریخت به کارتم تا برای عروس داییم و دختر کوچولوش که تازه از امریکا اومدن کادو بخرم.

با مامان کلی اینور و اونور رفتیم تا بالاخره یکی یه دست لباس برای بچه خریدیم چقدرم که گرونه لباس بچه!!!

یه شال هم برای شیدا گرفتیم و از اونجا رفتیم خونه خاله کوچیکه .برای اونم یه پیراهن خریدیم چون گفت مریضه و نمیتونه بره خرید از ما خواست یه کادو هم برای اون بخریم،نیم ساعتی پیشش نشستیم از اونجا رفتیم دنبال باقی خریدامون.من یه کرم اکتی پور خریدم مامانم رنگ مو و عطر برای شیدا گرفت و برگشتیم خونه.من موهای مامانو رنگ گذاشتم و اومدم خونه خودم.

دو تا لقمه از ساندویچی که دیشب حامد برام گرفته بود خوردم و یکم تو نت سرچ کردم و بعدم رفتم حمام.

از حمام که اومدم به مامان زنگ زدم اومد پیشم،موهاشو سشوار کردم و ابروهاشو برداشتم،بعدم موهای خودمو درست کردم و یکم به خودم رسیدم و در همین حین حامد هم رسید و وسایلش رو برداشت و رفت کلاس.

بعد دختر خاله و پسرش اومدن یکم نشستن من اماده شدم و همگی رفتیم خونه مامانم،که اونم حاضر شد و راه افتادیم سمت خونه دایی برای دیدن عروس و نوه تازه از راه رسیده!

من حدود دو سال بود که اصلا نمیتونستم چشمام رو ارایش کنم هر مداد و ریملی که میزنم چشمام حساسیت میده.شمال که بودیم دختر خاله ام یه مداد داشت که راحت تو چشمش میکشید ازش پرسیدم تو چشمات مداد میکشی اذیت نمیشی؟ گفت هر چی میکشم چشام داغون میشه ولی این مدل مداد رو از مکه خریدم و فقط اینه که اذیتم نمیکنه،بهم گفت چندتا خریدم و یکیش رو میارم برای تو،امروز برام اوردش و من با ترس و لرز کشیدم و اصلاااااا اذیتم نکرد.عاشقتم پریا جان دلم لک زده بود واسه مداد توی چشم:))))

سر راه زنداییم هم سوار کردیم و بالاخره رسیدیم مهمونی.خاله ها و عروساش و شیدا زودتر از ما رسیده بودن،نی نی پسر داییم جیییگری بود در نوع خودش بینظیر.خیلی عششششقه

یکساعتی نشستیم و کادوهارو دادیم و حال و احوالی کردیم و دیگه بچه داشت گریه میکرد خسته بود و به شلوغی عادت نداشت،خداحافظی کردیم و مامان عروس دایی رو برای فردا شب شام دعوت کرد.

دیشب داییم دستش رو توی کارگاهش بدجور بریده بود و رفته بود بیمارستان،مامان گفت بریم دیدنش؟گفتم کا که داریم میریم زندایی رو بذاریم خونه اشون میریم یه سرهم به دایی میزنیم.

خداروشکر حال دایی بهتر بود و دستش هم بسته بودند.حامد زنگ زد و گفت از کلاس برگشته،بهش گفتم من خونه داییم هستم و اینجوری شده میای اینجا؟گفت اره.

یک ربع بعد اومد و دوتا ابمیوه هم برای دایی خریده بود،نیم ساعتی هم با حامد نشستیم و بعد مامان و شیدا رفتن خونه اشون و من و حامد هم شیرینی خریدیم و رفتیم عیادت شوهر خاله بزرگه که شنبه رگ قلبش رو سوزونده  بود.نیم ساعت هم اونجا موندیم و ساعت نه بود که اومدیم خونه.بقیه ساندویچ رو خوردیم بفرمایید شام دیدیم یکم گپ زدیم،الان هم حامد داره چرت میزنه و من اومدم تا تنبل نشدم امروز رو ثبت کنم

فردا هفت صبح کلاس دارم و کم کم برم مسواک و لالا

یک روز دیگه هم گذشت


شنبه ساعت ده کلاس انفورماتیک داشتم،تا یازده و نیم سر کلاس بودیم و بعد به شیدا زنگ زدم تا ببینم کجاست؟

برای کلاس کارگردانی،شیدا قرار بود تو نمایشنامه نهال نقش عروس رو بازی کنه!نمایشنامه عروسی خون (لورکا)

ساعت دوازده رسید دانشگاه ما،با یکی از پسرای بازیگری هم هماهنگ کرده بودیم که نقش مقابلش رو بازی کنه و منم نقش همسر اون رو داشتم،دست برده بودیم تو نمایشنامه و یه جورایی سورئال شده بود.

تا یک و نیم تمرین کردیم و بعد هم رفتیم سر کلاس،چند تا از بچه ها کنفرانس دادن وبعد ما اجرا کردیم.خودمون راضی بودیم ولی استاد گفت ایده نداشت!!!


منم کنفرانس داشتم که ندادم و موند واسه هفته اینده.

بعد با نهال و شیدا رفتیم مترو،سه تا شیر و فوم خوردیم نهال رفت خونشون و من و شیدا هم با هم رفتیم خونه.تو راه نهال یکم باهام صحبت کرد ومنم نظرم رو بهش گفتم.

مامانم از صبح داشت تمیزکاری خونه میکرد،پرده سالن رو دراورده بود و میخواست بده خشکشویی،من گفتم بده من برات بندازم تو ماشینم چون ماشین من هشت کیلوییه و بزرگه.رفتم در خونشون و پرده رو گرفتم و رفتم خونه،اول اون رو انداختم ماشین و کتری رو روشن کردم بعد هم افتادم رو تخت و خوابم برد.ساعت هفت و نیم بیدار شدم به مامان زنگ زدم اومد پرده شون رو گرفت و رفت.منم بکم چای خوردم و یکم غذا داغ کردم خوردم بعدم حامد اومد و سر درد داشتم افتاده بودم و زود هم خوابیدم.

امروز تا نه خواب بودم.حامدم خوابیده بود و پا نمیشد بره اداره!

من اماده شدم بیام دانشگاه دیگه صداش کردم اونم اماده شد و تا به مسیری منم اورد و خودش هم رفت .

ساعت اول طراحی داشتیم که جعبه های معلق پرسپکتیو کشیدیم.استاد کلاس بغلیا هم برامون کیک اورد.یکی از بچه هارو جریمه کرده بود کیک خریده بود،برای ما هم اورد؛)

بعد رفتیم ناهار و کلاس بعدی کارگاه رنگ بود که استادش کلی قاطی کرد سر اینکه بچه ها از پایه ایراد دارن!!

استاد کیکیان (همون که کیک برامون اورد)هم اومد و نامه نوشت همه امضا کردیم که تقاضا کردیم تو هیئت علمی استادای تخصصی طراحی صحنه حضور داشته باشن و تو انتخاب اساتید دخالت کنن.

بعد هم کلاس نور داشتیم که من مبصرم:))))))رفتم پروژکشن و لپ تاپ گرفتم وصل کردم تا استاد اومد برامون کلی فیلم پخش کرد و هرچی تا الان تئوری درس داده بود نشون داد.

الان هم تو مترو هستم یه ایستگاه مونده برسم و همین الان که داشتم تایپ میکردم حامد زنگ زد و گفت خسته ای پیاده نرو میام دم ایستگاه دنبالت و میگذارمت در خونه.هوووورا 



داشتم دوباره تنبل میشدم که به خودم نهیب زدم ای تنبل بی اراده یالا برو بقیه اشو بنویس.

پنجشنبه صبح رفتم کمک مامان و خونه رو با هم تمیز کردیم،ناهار خوردیم ‌و من برگشتم خونه ،بعدازطهرش رو واقعا یادم نمیاد اما شب یادمه تمام تنم درد میکرد!

صبح جمعه چشمامو که باز کردم شده بودم و از حامد خواستم برام پد بخره،شروع کرد به غرغر کردن و همین شد شروع یه دعوای حسابی!منم که حال روحیم افتضاح بود و ردم زیر گریه،اونم بالشتش رو برداشت رفت تو سالن خوابید!

ساعت ده خودم پاشدم اماده شدم رفتم پد خریدم برای اولین بار در عمرم!

وقتی بیدار شد پشیمون بود از رفتارش و شروع کرد به دلجویی کردن ولی واقعا از دستش ناراحت بودم،گفتم تصمیمم رو گرفتم‌و دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم حوصله جرو بحثم ندارم !

ناهار رفتیم بالا و بعدازظهرم باز یادم نیست چیکار کردیم ولی یادمه تا شب داشت از دلم درمیاورد و کلی صحبت کردیم.

شنبه نرفتم دانشگاه.خونه مامان اینا بودم و یه بالش و پتو انداخته بودم ودراز کشیده بودم.بعد از ناهار مامان رفت عیادت همسایه قدیمیمون که تصادف کرده و منم برگشتم خونه.

یکشنبه ناهار کلم پلو درست کردم مامان اینا هم مهمون داشتن وقت نکرده بود ناهار درست کنه،منم کلم پلوم زیاد بود کشیدم تو ظرف و بابا اومد گرفت برد.

بعدازظهر یکشنبه با حامد رفتیم دور بزنیم که سر از طباخی دراوردیم!اها قبلش رفتیم جمهوری برا بابا کلستومی هاشو عوض کردیم و بعد رفتیم فاطمی کله پاچه خوردیم.نزدیک خونه دوست حامد داشت شربت میداد برای نیمه شعبان،پدر شوهر و برادر شوهرمم اونجا بودن،حامد نگه داشت من اینطرف خیابون ایستادم و حامد رفت برام شربت اورد و کیک.

دوباره رفت پیش دوستش ،همونجا مغازه عموم هم هست!همون عمویی که ازش متنفرم!کسی که از صدتا غریبه برام غریبه تره!

یکدفعه دیدم حامد رفت تو مغازه عموم و باهاش دست داد و چند دقیقه بعد اومد با یه شیشه شربت!!دنیا دور سرم میچرخید شروع کردم به دادو بیداد که چرا رفتی با عموم سلامعلیک‌کردی در حالیکه میدونی ازش متنفرم!!!

اونم هی توضیح میداد که دوستم برا بابات اینا شربت گذاشته بود کنار و گذاشته بود در مغازه عموت و رفتم بگیرم.عصبانیتم کم نمیشد تا یه جا برگشت گفت عموت!!!گفتم اون عموی من نیییییییست!!!گفت خوب بابا اون آقاههه!!

یهو از حرفش خندم گرفت و دوباره آشتی شدیم:)))

دوشنبه از هفت صبح کلاس داشتم،ناهار هم دانشگاه خوردیم و کلاس بعدازظهرمون ماسک و گریم بود که تشکیل نشد و مهمان رفتیم کلاس یه استاد دیگه که زخم رو یاد داد!

بعد از کلاس با نهال رفتیم خونه اشون و کارای هفته بعدمون رو انجام دادیم،پرسپکتیو مربع برای طراحی و یه فصل به سبک ابستره برای کارگاه رنگ.

اخر شب هم برگشتیم خونه.

سه شنبه صبح رفتم خونه مامانم جزوه هامو نوشتم بعد از ناهار رفتم دانشگاه،با نهال سر یه جریاناتی یکم علاف شدیم،دو ساعتی هم رفتیم کافه و چای و کیک خوردیم و دوباره برگشتیم دانشگاه ولی کارمون هم انجام نشد و دست از پا درازتر اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه نهال اینا،شوخرش پیراشکی گوشت درست کرده بود خوردیم و خیلی هم هوا سرد بود شب همونجا خوابیدیم.

چهارشنبه هفت صبح بیدار شدیم سامی رو فرستادیم مدرسه و با ماشین تا ایستگاه مترو رفتیم،قرار بود شبش برای سامی تولد بگیریم،ماشین رو گذاشتیم دم مترو که برگشتنی کیک بگیریم .نهال داشت پارک میکرد که یه ماشین با سرعت از بغلمون رد شد و زد اینه بغل ماشین رو کند !

خداروشکر خسارت جدی نبود و فقط اینه شکست!

دیر رسیدیم کلاس و طرح نمایشنامه امون رو که قراره طراحی صحنه اش رو اجرا کنیم کشیدیم.بعد از کلاس یکم با دوستامون تو حیاط نشستیم و رفتیم کلاس بعدی.اونم در مورد لنزها صحبت کرد و ساعت دوازده و ربع کلاس تموم شد.

با نهال رفتیم ماشین بی اینه رو برداشتیم و رفتیم ناتالی کیک خریدیم و رفتیم خونه.سامی هم رسید.از الویه ایی که شب قبلش درست کرده بودیم ناهاررخوردیم و بعد تارت و چای خوردیم و خوابیدیم.ساعت چهارونیم بیدار شدیم میوه شستیم جاروگردگیری کردیم مایه لازانیا درست کردیم،بادکنک ها رو باد کردیم و خونه رو تزیین کردیم(همه این کارارو هم من کردم،نهال عین پشه پیف پاف خورده گیج میزد)نهال رفت حمام و من در حال باد کردن بادکنک بودم که مادرشوهر و برادر شوهر رسیدن.دیگه نهال هم اومد بیرون و اماده شدیم وشروع کردیم به بزن برقص.اون وسطها لازانیا رو هم درست کردم و ساعت هشت و نیم پدرشوهرم اومد،ساعت نه هم حامد اومد و چنددقیقه بعدش شوهر نهال رسید.

عکس انداختیم و کادوهارو باز کردیم و بعدم شام و میوه و کیک و ساعت ده و نیم حامد گفت خیلی خسته ام بریم!

تا برسیم خونه دوباره با هم جنگیدیم سر اینکه چرا دیر اومده و کجا بوده و.

خیلی بده که بهش اعتماد ندارم،که حرفاشو باور نمیکنم.

پنجشنبه صبح بیدار شدم و رفتم خونه مامانم که وسطهای خیابونشون دیدم مامانم داره میاد!گفت دارم با خاله میرم بیمارستان دنبال کارای بیمه شوهر خاله.دیگه باهاش رفتم تا مترو!سر صبحی یه پیاده روی کردم و مامان رفت و منم برگشتم خونه.

مامانم تا ظهر نمیومد برا همین من ناهار شوید پلو با بوقلمون درست کردم و گفتم ناهار بیاید اینجا.به بابا و شیدا هم زنگ زدم و به اونا هم گفتم بیان.

خداروشکر غذامم خوشمزه شده بود،اول شیدا اومد بلافاصله پشتش مامان رسید و ساعت دو هم بابا اومد،ناهار خوردیم بابا خوابید،شیدا با دوستش رفت عینکش رو عوض کنه،من و مامان هم نشستیم به صحبت.

ساعت چهار بابا رفت سرکار و نهال زنگ زد و گفت با مامانم میایم پایین که مامانت رو ببینیم،اومدن و تا ساعت هفت و نیم بودن.کلی حرف زدن و از شوهراشون وفامیل شوهراشون گله کردن و فقط من هیچی نمیگفتم:)))نمیشد که جلو مادرشوهرم !!!!خخخخخخ؛)))))

دیگه رفتن و منم رفتم حمام و حامد هم اومد،برام یه اسپری خریده بود مثلا اشتی کنون!!!

دوباره یه سری باهاش حرف زدم و گفتم تصمیمم برا جدایی قطعیه و اونم میگفت اوکی من اذیتت نمیکنم زندگیم رو دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم ولی نمیخوامم به زور نگهت دارم.

بعد هم رفت بیرون و کباب دنده خرید و بال کبابی .خوردیم و در حال دیدن تلویزیون بیهوش شدیم دوتایی!

ساعت دوازده و نیم از خواب پریدم حامدم بیدار شد،تو عالم خواب و بیداری دو تا چای خوردیم و دوباره خوابیدیم.

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم،چای گذاشتم و ساعت ده حامد رو بیدار کردم دوش گرفت و اومد صبحانه خوردیم،گل ها رو اب دادیم و در هود کنده شده بود درستش کردیم ساعت یک رفتیم بالا.ناهار قیمه بادمجون خوردیم مامانش ناهار فردای حامد هم داد .با نهال برای کنفرانس فردای من مطالب رو پرینت گرفتیم،ساعت چهار اومدیم پایین،نهال هم رفت خونشون.

من و حامد هم اماده شدیم رفتیم خونه مامانم اینا.یکساعتی اونجا بودیم،بستنی نونی خوردیم و میوه و چای،بعد حامد با دوستش رفت بیلیارد و من و مامانم اول میخواستیم بریم پیاده روی ولی اومدیم خونه ما که من وسایلم رو بگذارم،پشیمون شدیم همینجا موندیم،من به خورده کارای دانشگاهم رسیدم مامانم با گوشیش سرگرم بود.

دو تا تماس با ۱۳۷ و ۱۱۰ هم داشتیم بخاطر اشغالای جلوی در خونمون و چهار نفر که علنا پشت اشغالا تو خیابون مواد میکشیدن!!!!البته که هر دو تماس هم بی نتیجه بود!!!!

ساعت هشت مامانم رفت.بعد حامد اومد و گفت من برم هییت؟؟گفتم برو .

منم تو نت میچرخیدم و یکمم با نهال چت کردیم و الان هم حامد رسید!

برام جوجه کباب اورده برم دو لقمه بخورم و بخوابم ؛)

خدافظی


هفته پیش یکشنبه وقتی از ایستگاه مترو بالا اومدم حامد رسید،منو گذاشت خونه مامانم و رفت اداره ،منم با مامان و شیدا یه دل سییییر باقالی خوردیم و حرف زدیم و خوش گذروندیم.بعد من اومدم خونه و حامدم بعد از من رسید.

دوشنبه کلاس داشتیم از هفت صبح،استاد هفت صبحمون از یه اهنگ خوشش اومده بود و فقط یادش بود تو اهنگه میگه:بیخیال دنیا،خودمون رو عشقه!هر جا که باشی اونجا بهشته!

میگفت یه دختره میخونه و معلومه تند و تند داره قرررر میده!من براش گوگل کردم و پخش کردم،گل از گلش شکفت.انقدر خندیدیم اول صبحی کلی شاد شدیم!

بعد هم کلاسای دیگه رو رفتیم و ناهار و کلاس ماسک هم گریم سوختگی یاد گرفتیم که رو صورت نهال اجرا کردیم و عکسش رو گذاشتم اینستا با هشتگ نه به اسید پاشی:))))کلی هم سر اون خندیدیم.

سه شنبه که دانشگاه نداشتم ولی یادمم نیست چیکارا کردم!احتمالا همش خونه بودم یا نهایتا ناهار رفتم خونه مامانم.

چهارشنبه خوشگل و موشگل رفتم کلاس،کلاس اول که طراحی صحنه است اسکیس و نقشه ماکتم رو کشیدم،کلاس دوم هم بازیگری بود که کلی از خاطره های استاد باباپور لذت بردیم،بعد از کلاس با نهال رفتیم نمایشگاه کتاب.

از اطلاعات جای انتشاراتی که کتاب ازشون میخواستیم رو پرسیدیم که سرگردون نشیم.یه عالمه کتاب خریدیم و ساعت سه رسیدیم خونه نهال.امیر برامون خورش کرفس درست کرده بود،سفره انداخته بود و سالاد و طالبی و .ما هم خسته و گرسنه و هلاک!

یه ناهار مفصل خوردیم و چپه شدیم کنار سفره.تا ساعت پنج خوابیدیم بعد بیدار شدیم و چای و قهوه وحامد هم اومد شام خوردیم و خیلی خسته بودیم،شب همونجا خوابیدیم .

صبح حامد رفت سرکار و من و نهال هم بیدار شدیم یکم جارو گردگیری کردیم،مادرشوهرم هم بیرون کار داشت،اومد اونجا.بعد از اینکه نهال با سامی درس کار کرد،اماده شدیم و همگی اومدیم سمت ما.دیگه نهال و مامانش رفتن بالا و منم رفتم خونه مامانم.ناهار اونجا بودم وبعدازظهر اومدم خونه و به نهال زنگ زدم اومد پایین تا کارهای کارگاه رنگ(استاد عصبانی) رو بکنیم.

تا هشت کار میکردیم و بعد نهال رفت بالا و دوباره دوازده بود اومد و تا پنج و نیم صبح کارمون طول کشید!

جمعه دوازده از خواب بیدار شدیم.حامد رفت پشت بوم کولرها رو راه انداخت،ناهار هم خونه مادرشوهرم قیمه بادمجون خوردیم.بعدازظهر هم تو چرت بودیم و کار خاصی نکردیم.

شنبه امتحان کامپیوتر داشتیم،میان ترم،عالی بود.بعدش کنفرانس داشتم برای کارگردانی که اونم عالی بود.

حامد هم زنگ زد و گفت امتحان اینترنتی داره و بریم خونه پسر عمه اش.منم بدو بدو رفتم خونه و اماده نشستم و لاک نارنجی زدم تا حامد بیاد دنبالم.حالا نمیدونم چرا خشک نمیشد!یه بار روش خط افتاد پاکش کردم دوباره زدم،موقع پوشیدن مانتوم گیر کرد به استین و دوباره خراب شد!لاک پاک کن بردم و تو ماشین پاکش کردم.اه

ساعت هفت رسیدیم و حامد شروع کرد و‌من و پسر عمه اش هم کمکش میکردیم.این پسر عمه اش یه دختر داره که من عاشقشم.ده سالشه و یه تیکه ماااهه.پیانو میزد و من براش غش میکردم!انقدر هم با محبته که حد نداره.میره میاد بوسم میکنه.شونه اورده بود موهای بلندش رو شونه کردم و براش گوجه ایی بستم کیف میکردم.

خلاصه شام خوردیم و یکم گپ زدیم و ساعت ده و نیم هم اومدیم خونه.

یکشنبه دوباره کلاس داشتم ،برای طراحی و نقاشی باید مدادرنگی و ماژیک میخریدیم،اون مغازه ایی که ازش خرید میکنیم بسته بود وبقیه هم نداشتند!!!اصلا دیگه جنس تو مغازه ها نیست!!حالا یا واقعا نیست یا تو انبارها نگه داشتن و نمیفروشن

خلاصه بعدازظهر مغازهه باز کرد و چیزایی که میخواستیم خریدیم،سیزده تا مدادرنگی و شش تا ماژیک شد چهارصدوچهل و پنج هزار توماااااان!!!!!یه پاک کن مدادی هجده هزااااار تومان!!!!!

در حال خرید بودیم که حامد اومد دنبالمون،از اونجا رفتیم برا بابا کلستومی خریدیم(اونم دونه ایی بیست و هفت هزار تومن!!)بعد رفتیم اداره حامد کارش رو انجام داد و بعدم خونه نهال اینا.

اها سر راه هم حامد بردمون بهمون بستنی داد خیلی خوشمزه بود.

تو مسیر و خونه نهال اینا هم یکم بحثمون شد.یکمیش مربوط به پسرعمه اش میشد ولی هردو زیاد کشش ندادیم.نهال اینا هم جوگیر شدن یکمم اونا بحث کردن و تهش همه بیخیال شدیم؛)

امیر برامون ساندویچ درست کرد خوردیم قرمه سبزی هم کشید اوردیم برای سحری حامد و اومدیم خونه که فهمیدیم ماه رو ندیدن و دوشنبه اخر شعبانه(خودمون رو زدیم به اون راه.چه مسخره بازی اخه)

دوشنبه خیلی خسته بودیم و قرار شد نریم دانشگاه!

صبح به مامانم زنگ زدم اول گفت تو بیا اینجا،بهش گفتم نمیخوای از اون خونه بیای بیرون؟؟؟کلی خندید و بالاخره اومد.

با هم دیگه خونه منو حسابی تمیز کردیم  لباس شستیم بردیم پشت بوم پهن کردیم و ناهار هم بوقلمون درست کردیم.بابا اومد ساعت دو ناهار خوردیم،یکم خوابیدیم،ساعت چهار بابا رفت و ساعت پنج هم بعد از اوردن لباسها از روی پشت بوم ،مامان رفت.

منم لباسهارو اتو کشیدم وحامد هم اومد خرید کرده بود،میوه و سبزیجات،شستم و جابه جا کردم،اخر شب هم براش قرمه سبزی داغ کردم خوردیم وخوابیدیم.

سه شنبه هم که دیروز باشه صبحش کارای طراحی و نقاشی رو کردم،ساعت یک رفتم خونه مامانم و ناهار خوردم،برای حامد هم داد اوردم(کوفته ریزه)اها مادرشوهرم اول زنگ زد تا تلفنی ضبط صدا با گوشی رو یادش بدم،تلفنی نشد،اومد پایین بهش یاد دادم و ضبط کنان رفت بالا:))

بعد از ظهر بازم به کارام رسیدم ،برای افطار حامد سوپ جو درست کردم،مامانم پتو روتختش رو اورد انداختم ماشین لباسشویی،موقع رفتن هم طفلی خورد زمین.بعد هم حامد اومد و دوباره خرید کرده بود که شستم و جابجا کردم .یه کاسه سوپ جو دادم بالا و سفره افطار حامد رو انداختم.بعد افطار شیدا اود اینجا یه کار کامپیوتری داشت،حامد باهاش کلنجار رفت و اخرشم درست نشد،شیدا رفت و حامد خوابش برد و منم جمع و جور کردم برنج پختم و خوابیدم.

ساعت سه و نیم بیدار شدم سحری حامد رو اماده کردم ،با هم خوردیم بعد من خوابیدم و اونم دوش گرفت و خوابید.امروز هم خیلی بیحال بودم و ساعت هشت به نهال زنگ زدم گفتم نمیام کلاس.الانم دمر افتادم رو تخت.هنوز حال ندارم پاشم ولی کم کم باید بکنم از این تخت .نصف روز رفت و من هیچ کار نکردم.


از چهارشنبه هفته پیش تا حالا نشد که بنویسم.

یادمه پست قبل رو که نوشتم بعدش پاشدم رفتم حمام و طبق معمول همیشه که زیر دوش کلی فکرای عجیب غریب به سرم میزنه،داشتم با خودم حرف میزدم و یهویی تصمیم گرفتم پیج اینستامو که تازه ساخته بودم برای استادها و دوستای دانشگاهم بدم به دوستای مامان یکتا و دیگه اونجا فعالیت نکنم.اومدم بیرون و همین کارم کردم.

چهارشنبه دیگه یادم نیست چه کردم ،پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و بیدارم کرد.میخواست بره بیرون و ازم پرسید باهاش میرم یا نه؟اول تنبلیم شد و گفتم نمیام،دوباره دیدم حالا که بیدار شدم و خوابم نمیبره بذار برم.با هم رفتیم اول سعدی،صندلهاشو گرفت بعد هم پوشال کولر خریدیم،بعد رفتیم بازار گل مامان خرید کرد و منم نشستم تو ماشین تا برگشت،بعد هم برگشتیم خونه و منم ناهار اونجا بودم،بعد از ظهر و شبش هم یادم نیست.

جمعه از صبح خونه بودم و ناهار مرغ درست کردم و برای افطار و شام حامد هم گذاشتم.ساعت دو نهال اومد پایین و موهاشو سشوار کرد و ارایش کرد و رفت بالا،منم ساعت سه اماده شدم و با شیدا و نهال رفتین نمایشگاه نقاشی استادم.مادرشوهر و سامی هم اومدن و رفتن پارک هنرمندان .یه بسته شکلات خیلی خوشگل از این قوطی فی ها برای استاد خریدیم و رفتیم.خیلی خوش گذشت.برگشتنی مادرشوهر و سامی هم برداشتیم و اومدیم خونه.حامد با پسر عموم رفتن دور بزنن،منم رفتم خونه مامانم.نزدیک افطار حامد یه جعبه زولبیا بامیه از قنادی مورد علاقه بابام گرفته بود و اومد اونجا.مامان عدسی پخته بود شیدا و حامد فقط روزه بودن.

بعد از افطار هم ته چین خوردیم،من ظرفها رو شستم و سریال برادر جان دیدیم و ساعت ده هم اومدیم خونه.

شنبه کلاس نرفتیم،شب فهمیدم فردا امتحان دارم و باید تحقیقم هم تحویل بدم،دیگه نشستم به خوندن و حامد هم نشوندم برام تحقیقم رو نوشت!!

یکشنبه هفت صبح رفتم کلاس،امتحانم رو عالی دادم و بعد هم با دوستم رفتیم ساختمون دیگه ای که بقیه کلاسام اونجاست تو حیاط نشستیم چای خوردیم،نهال رسید ودوستم رفت.کلاس طراحی رو رفتیم،بعدش یه ساندویچ گرفتیم و با هم رفتیم تو کارگاه نشستیم خوردیم بعد خبر دادن استاد نمیاد!دیگه جمع کردیم و اومدیم خونه.

دوشنبه دوباره هفت صبح کلاس،ساعت سوم امتحان که اونم خوب دادم،اهان ساعت دوم با استاد محبوبم تمثیل داشتم که کتابم رو دادم برام امضا کردن!

ناهار هم چیپس خوردیم و سالاد ماکارونی،بعد هم ماسک و گریم که زخم روی گردن رو یاد دادن .ساعت سه حامد اومد دنبالم با هم رفتیم دو بسته کلستومی برای بابا خریدیم حامد منو گذاشت خونه مامانم و خودش برگشت اداره.

سه شنبه حامد حال نداشت روزه نگرفت،اداره هم نرفت،ساعت دوازده منو برد دانشگاه و خودش هم رفت خونه نهال موند پیش سامی که نهال بیاد دانشگاه.

من با یکی از پسرهای دانشگاه تمرین تئاتر داشتم،یکساعتی باهاش تمرین کردم و بعدش با نهال رفتیم برای کلاس فردامون فوم برد خریدیم دونه ای بیست هزار تومن!!!!بعدم رفتیم  ساختمون دیگه ای که کلاس داشتیم،استاد من نیومده بود،نهال رفت سر کلاس و من هم یکم تمرین زبان کردم،اها راستی از هفته قبل شروع کردم به یاد گرفتن زبان فرانسه!

دیگه کلاس نهال هم تموم شد و باهم رفتیم خونه اونا،حامد سامی رو با خودش برد کلاس موسیقی که سازهای مختلف رو ببینه و تصمیم بگیره به چی علاقه داره همون رو شروع کنه.ما هم خونه بودیم و یه کار مسخره هم برای اینستا نهال کردیم کلی بابتش خندیدیم.حامد اینها هم برگشتن شام خوردیم و اخر شبم اومدیم خونه.

چهارشنبه دوباره هفت صبح طراحی صحنه داشتم شش تا فوم برد خودمو و دوستم و نهال دست من بود،صبحم مترو خییییلی شلوغه با سلام صلوات فوم بردها رو سالم رسوندم دانشگاه!

سر کلاس هم اندازه زدیم و بریدیم و جعبه ماکت درست کردیم،بعد اومدیم تو حیاط دوستم فلاسک اورده بود چای و بیسکوییت خوردیم و رفتیم کلاس بازیگری،استاد جان فرمودن ما پنج تا یعنی من و نهال  و سه تا از دوستامون نمره کامل پایان ترم گرفتیم!کلی خوشحال و شادان  شدیم .بعدش هم اومدیم خونه،من رفتم خونه مامانم ناهار خوردم و فیلم مغزهای کوچک زنگ زده رو با مامان دیدیم بعد هم خوابیدم،بیدار شدم بابا رفته بود با مامان و شیدا چای خوردیم،دوست شیدا براش کادو خریده بود یه گردنبند سواروسکی و کلی کاکایو و.یکمم راجع به اون صحبت کردیم و دیگه من اومدم خونه حامد روزه نمیگرفت و براش کباب تابه ای درست کردم که ناهار ببره،اونم رفت استخر.منم تمرین زبان کردم تا خوابم برد.

پنجشنبه صبح دوش گرفتم یکم به کارای عقب افتاده ام رسیدم،ناهار رفتم خونه مامانم قیمه خوردیم بعد از ناهار دوباره خوابیدم و بیدارشدم اومدم خونه.شب هم حامد اومد و نهال اومد پایین کارای کارگاه رنگمون رو کردیم ومامان و شیدا هم یه سر اومدن اینجاوزود هم رفتن.بقیه اش هم  تمرینات زبان و اخر شب هم حامد رفت بیرون و من خوابیدم.

جمعه هم از صبح درس میخوندم و جزوه مینوشتم،ناهار مرغ زعفرونی درست کردم،حامد یه بار ساعت ده پاشد نیمرو خوردیم بعد خوابید منم مشغول درس بودم بیدارش نکردم،تا ساعت سه که بالاخره صداش کردم ناهارمون رو خوردیم،هیولا و خنجری دیدیم بعد من رفتم خونه مامانم یکساعتی اونجا بودم حامد هم رفته بود موهاشو کوتاه کنه برگشتنی رفته بود خونه مامانم فکر کرده بود من موندم اونجا!

دیگه شب هم به کارهامون رسیدیم و من دو سه تا عکس از طراحی اطاق خوابم میخواستم انداختم و فرستادم برای استادم بعد هم دو سه تا مصاحبه یک پرونده یک روایت رو گوش کردم و خوابیدم.

امروز ساعت هفت بیدار شدم دوستم پیغام داد که استاد گفته کلاس صبحمون تشکیل نمیشه،منم یکم امتحان فردام رو خوندم و ساعت نه دوباره خوابم برد،ساعت دوازده بیدار شدم خیلی تهوع داشتم به نهال زنگ زدم گفتم من کلاس بعدازظهر رو نمیام.بعد ناهار گرم کردم خوردم و چای دم کردم.دختر داییم زنگ زد و گفت میتونم براش لوگو یه شرکت رو طراحی کنم؟یکم با اون صحبت کردم و بعد هم بازیگر کارم زنگ زد فکر کرده بود اجرامون امروزه!با اونم صحبت کردم و گفتم اجرا هفته بعده و تو این هفته باز یکی دو جلسه تمرین دیگه بگذاریم.بعد هم گفتم بذار تا طولانی تر نشده و دوباره سرم شلوغ نشده اینا رو بنویسم

هفته های شلوغی رو در پیش دارم امتحان هام شروع میشه تحویل پروژه هام یه مسافرت شمال هم میخوام برم و درگیری فکری سر در گم از اینکه ایا از اول تیر دوباره برگردم سر کار یا بمونم خونه و کل تابستون رو استراحت کنم!!!!


انقدر این دو هفته سریع گذشت که اصلا هیچی یادم نیست!

یکشنبه از صبحش دانشگاه بودم،جلسه اخر یکی از کلاسام بود که تموم شد،بعد کلاس طراحی داشتیم که میوه کشیدیم:)بعد کلاس رنگ که به عالمه پله های تنالیته رنگمون رو درست کردیم!اهان راستی همون روزم شدم و خیلی ضعف داشتم،بعد از اون هم کلاس نور و ساعت شش تموم شد حامد اومد دنبالم.نهال رو نزدیک خونشون پیاده کردیم رفت و خودمون اومدیم خونه.از خستگی له بودم برا حامد افطار اماده کردم و نشستم ماسکم رو رنگ کردم بعد هم لالا.

دوشنبه نهال نیومد خسته بود منم همچنان خسته بود اسنپ گرفتم و رفتم .من و دوستمم کلاسهامون رو رفتیم،ماسکمون هم تحویل دادیم و نمره مون رو گرفتیم و یه کلاس دیگه هم به سلامتی تموم شد!

سه شنبه دوباره اسنپ گرفتم و برا یه واحد وصیت پاشدم تا دانشگاه رفتم نکنه جلسه اخرش باشه و حذفمون کنه،عاقا تشریف نیاورده بودن!

نهال تفسیر داشت رفت،من و دوستمم از فرصت استفاده کردیم و طرح هامون رو تکمیل کردیم تا کلاس نهال تموم شه.

بعد از اون یادم نیست فکر کنم رفتم خونه نهال اینا!!!!

چهارشنبه صبح طراحی صحنه رو رفتیم و برای بازیگری رفتیم به استاد گفتیم نمیایم و بازیگرم اومد و تمرین کردیم،بعد از ظهرش هم باز یادم نیست:/اهان یادم اومد!با نهال اسنپ گرفتیم اومدیم خونه ما،اون رفت بالا منم رفتم خونه مامانم اینا و با بابام شروع کردیم ماکتم رو درست کنیم.که البته نشد چیزی که دلم میخواست!غروب حامد اومد خونه و گفت دوستاش با خانوم و بچه هاشون رفتن پارک و خیلی دوست داشت ما هم بریم.بعد از افطار اماده شدم رفتیم،چهار تا خانواده بودن،بد نبود خوش گذشت،هر چند که به حامد هم گفتم خیلی خانومهای خوبی بودند اما من واقعا حرف مشترکی باهاشون نداشتم!!

پنجشنبه از صبح دوباره مشغول درست کردن ماکت بودم وشب هم  افطار خونه خاله ام دعوت داشتیم که ساعت هشت رفتیم و تا دوازده اونجا بودیم،خاله حلیم درست کرده بود و شام هم باقالی پلو با مرغ خیلی خوشمزه.کلی خوش گذشت.

جمعه صبح رفتیم بالا،نهال با کمک باباش ماکتش رو ساخته بود،پدر شوهرم گفت تو هم بیار برات بسازیم.برادرشوهرم رفت از خونه مامانم وسایلم رو اورد و شروع کردیم.تا ساعت هفت و نیم  مشغول بودیم اما بازم نشد اونچه که باید میشد!

اومدیم پایین و حامد خودش یه الگو کشید و برام دراورد خیلی بهتر بود.قرار شد دوباره وسیله بخرم با الگوی حامد درست کنیم.شب هم حامد رفت احیا و منم خوابیدم.

شنبه صبح جلسه اخر کلاس کامپیوترمون بود که اونم تمام شد به سلامتی!استاد جان هم فرمودن نمیخواد امتحان کتبی بدین که دیگه بسیار خوش خوشانمون شد؛)

بعد بازیگرم اومد و رفتیم پلاتو که با نور و صوت تمرین کنیم،سالاد مرغ هم گرفته بودیم با نون داشتیم میخوردیم که مسئول پلاتوها یهو سررسید ودعوامون کرد که روز عزیز همه روزه هستن شما نشستین ناهار میخورین!!:/

خلاصه تمرین کردیم و بعد هم استاد اومد و اجرا کردیم و خیلی خیلی هم خوب دراومد و خیالم راحت شد.ولی خیلی خسته شدیم تصمیم گرفتیم یکشنبه کلاسا رو نریم.

یکشنبه دفتر دستکم رو زدم زیر بغلم رفتم خونه مامان اینا که اونجا کارهامو انجام بدم،مامان گفت دختر خاله اثاث کشی کرده و دست تنهاست دارم میرم کمکش.منم گفتم میام.اسنپ گرفتم رفتیم .کارگر داشت نظافت میکرد،شوهرش دیوار رنگ میکرد،شوهرخاله ام کولر سرویس میکرد ،پکیج خراب بود سه تا تعمیر کار اومدخلاصه بلبشویی بود ولی تا حدی کاراش انجام شد و همه چیز باز شد و سرجاش گذاشته شدولی خوب تکمیل نشد.بعد شوهر دختر خاله ام من و مامان رو اورد خونه و پسرش که پیش شیدا بود رو برد.

منم تا رسیدم خونه حامد داشت افطار میکرد،برادر جان دیدیم من رفتم حمام ،حامد هم رفت احیا.

دوشنبه از صبح که بیدار شدم مشغول کارهای طراحی شدم،حامد تا ساعت سه خواب بود!منم از فرصت استفاده کردم و کلی کار انجام دادم!

بعد از افطار سریال دیدیم و بعد رفتیم وسیله های ماکت خریدیم و تا ساعت سه نصفه شب داشتیم ماکت درست میکردیم!!پله های گرد و لته های کناری و پشتی و یه صندلی راک درست کردیم.کمرم دیگه صاف نمیشد!!!

امروز هم از هشت و نیم بیدار شدم و دوباره کار و کار و کار.حامد ناهار اومد خونه،نیم ساعتی بود و بعدش رفت .منم تا همین الان داشتم جزوه مینوشتم و الان که تموم شد گفتم واسه امشب دیگه کافیه!فعلا جمع کردم کاسه کوزه مو تا ببینم تا اخر شب طاقت میارم :)))

حامد اومد گفت ضعف کردم یه چیز بده بخورم،دید محل نمیگذارم خودش رفت نون پنیر و چای اورده نشسته جلو من داره میخوره:/منم گرسنه شدم برم بخورم یه لقمه؛)



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دوربین مدار بسته یکی هست مجله تفریحی و سرگرمی لارا فنتک نوای دهکده Alec Friendly gathering بهترين ها سايت سرگرمي و خوش گذروني کانال تلگرام دی وی دی های کنکور رایگان